باسمه تعالی


نگاهش به کفش های زن خیره ماند؛ زن نگاهش را لای در کوبید. نگاهش پاره شد. زن رفت. 


مرد فلج شده بود، ذهن مرد فلج شده بود. نمی‌توانست حرکت کند، نمی‌توانست دور فرش دوازده متری راه برود و فکر کند، فلج شده بود. 


بویِ کیکِ تازه از فر درآمده که مرد تلخش کرده بود، در مغزش راه باز می‌کرد؛ تلخ بود اما راه باز می‌کرد. مرد تلخش کرده بود. 

باید قبل از این که دیر می‌شد شیرینی‌اش را قورت میداد؛ شاید شیرین می‌شد مرد. حالا اما، تلخ شده بود. مرد تلخش کرده بود. زن هم شاید اندکی شکرش را کم گذاشته باشد. 


یک مربع از تلخی کیک را برداشت و با یک حرکت قورتش داد. تلاش کرد شناسایی کند چه مقدار، چه کسی تلخ کرده کیک را. مغزش اما، نیمه فلج بود! 


کیک تلخ بود اما طعم زندگی می‌داد؛ طعم لبخند و عشق و انتظار. 


بار قبل بار آخر بود و این بار، بار بعد از آخر. 

مرد با مغز نیمه فلج و معده‌ای تلخ، اما شاید عاشق راه می‌رفت. 


فرش شش متری را هم دوخته بود به دوازده متری و دورش قدم می‌زد. مغزش نیمه فلج بود اما! 

از پنجره نه آسمان معلوم بود نه زمین. آسمان را که ساختمان ها خراشیده بودند و زمین را که ساختمان ها خورده بودند. چه چیز  مانده است؟ 

بار قبل، بار آخر بود و این بار، بار بعد از آخر.


مرد شیر آب را باز کرد، سرش را گرفت زیر آب سرد، نفسش بند آمده بود، سرش را آورد بالا. حوله را انداخت روی سرش، رفت جلوی آینه. ذهنش ایستاده بود انگار!


بوی قورمه‌سبزی شاید به خود آورده بودش. تلخ نبود. خانه را همان مزه‌ی همیشگی پر کرده بود. 

قورمه‌سبزی را یادش نمی‌آید تنها خورده باشد تا حالا. زندگی را چطور؟ می‌شود تنها خورد؟ 


مرد باید شیرین می‌کرد کیک را! هنوز سرد نشده! تا داغ است باید شیرین شود. 


بار قبل بار آخر بود و این بار، بار بعد از آخر. 

پس نباید سرد شود کیک. 


تلفن سر جای همیشگی است.




مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها